فلک پیشتر زین که آزاده بود | از آن به کنیزی مرا داده بود | |
همان مهر و خدمتگری پیشه داشت | همان کاردانی در اندیشه داشت | |
پیاده نهاده رخش ماه را | فرس طرح کرده بسی شاه را | |
خجسته گلی خون من خورد او | بجز من نه کس در جهان مرد او | |
چو چشم مرا چشمهٔ نور کرد | ز چشم منش چشم بد دور کرد | |
ربایندهٔ چرخ آنچنانش ربود | که گفتی که نابود هرگز نبود | |
بخشنودیی کان مرا بود از او | چگویم خدا باد خشنود از او | |
مرا طالعی طرفه هست از سخن | که چون نو کنم داستان کهن | |
در آن عید کان شکر افشان کنم | عروسی شکر خنده قربان کنم | |
چو حلوای شیرین همی ساختم | ز حلواگری خانه پرداختم | |
چو بر گنج لیلی کشیدم حصار | دگر گوهری کردم آنجا نثار | |
کنون نیز چون شد عروسی بسر | به رضوان سپردم عروسی دگر | |
ندانم که با داغ چندین عروس | چگونه کنم قصه روم و روس | |
به ار نارم اندوه پیشینه پیش | بدین داستان خوش کنم وقت خویش |
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : سه شنبه 22 ارديبهشت 1394
| 3:16 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |